لب سا حل کنار برکه ی اشک همانجا که تو تنگ غروب آنجا نشستی نگاهم ته دریا
بین موجها پی تو می گشت.
به خیالم میان هر موج شفاف تو هستی.
به سویم می آمدی مثل عقابی.
نگاه نا امید تاب می خورد در جست و جویت.
به دورترین نقطه هستی.
همان جایی که دریا بوسه می زد آسمان را در آن نقطه که هردو یکرنگ و یکدل دور از پستی به ناگه تو را دیدم.
مثال یک جور بهشتی.
غرورت,هیبتت,خدایت خلق کرده با تر دستی.قلبم از جا در آمد.
درونم به پا شد تند بادی به سویت پریدم که ناگه تو از جا جستی و قلب مرا شکستی.
گفتی :عاشقا نه هایت عشق نیست
گفتم: سبزه زلرش باطل نیست
گفتی :شعر هایت همه رنج و عذاب
گفتم :عاشقم بر فرض محال
گفتی :عشق چیست تو می دانی؟
گفتم :عشق هست معنای نادانی
گفتی :عشق فقط غم نیست
گفتم :غمش تموم زندگی ایست
گفتی:چرا عشق همزبانش دوری ایست
گفتم:شیرینی اش درد دو ری ایست
گفتی:چرا ماندن همیشه سخت است؟
گفتم:کودک عشقت کم سال است
گفتی:مرا این شوریده حالی چه حاصل ؟
گفتم : زمانی می رسد دانی بی حا صل
گفتی:پس از عشق فا صله گیرم
گفتم:از نفسهایم چه بگویم
گفتی :بی تردید عاشقم کردی
گفتم:عاشق نیستس عاشقی نکردی
گفتی:پس این همه عذاب چیست؟
گفتم:عاشقا نه هایم همه دلتنگی ایست
گفتی :از من خام نباش دلگیر
گفتم:عشق حاصل همین خا می ایست
گفتی می پندارم که تو عاشق ترینی
گفتم:عاشق ترین هم شود قربانی
گفتی:قربا نی تو میشوم روزی
گفتم:آن روز من دهم میهمانی
گفتی :مهما نی اش به عهده ی من
گفتم:مهمانش تو هستی در مرگ عاشقا نه ام
گفتی : اخر داستان عشقت همین بود؟
گفتم : معنی عشق همین است
گفتی:پس عشق از وصال می گریزد
گفتم:وصال به پای عشق نمی سوزد
گفتی :عشق چیست بی حاصل؟
گفتم :حاصلش نیست وصال عاشق
گفتی: پس ما هر دو عاشق ترینیم؟
گفتم :خوب می دانی که هر دو غافل ترینیم
گفتی:پس هر دو می شویم قربانی
گفتم:گر شویم قربانی ما هم ماندگاریم
یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره
کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.
به او پوزخندی زد و گفت:
دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟
شمع گفت:
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.
خورشید گفت:
همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!
شمع گفت:
یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود
هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند
خورشید به تمسخر گفت:
آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه
چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع…دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟
شمع گفت:
آری شمع…دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و
شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:
چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!
شمع لبخندی زد و گفت:
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن
نرسیدی…من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.
خورشید گفت:
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟
شمع با چشمانی گریان گفت:
من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه
ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید