آنگاه که غرور کسی را له میکنی...
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی.....
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی.....
آنگاه که بنده ای را نا دیده می انگاری....
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خورد شدن غرورش را نشنوی....
آنگاه که خدا را میبینی....
...خدا را...
ولی بنده ی خدا را نادیده می گیری....
می خواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ ؟ ؟ ؟
شک.....!
دو حرف است ، اما،،،، می میراند
شک شاید ابتدای شکست است
شاید ته مانده ی اشک....شک دارم
من که غیر تو و تو
یکی سفید ویکی سیاه ،،، مگر کسی را هم دارم؟
تو که نوشته می شوی و تو که نشان می دهی نوشته ام را...
پر است چشمان همه از شک
مشکوکند....
به حتی قلمم ،،،، به خط خطی های کاغذهایم
پس کاش میشد بد شد حالا که بد می بینندم
اصلا کاش میشد بمیرم از همین دردی که دیده نمیشود
اما...هستم،اینجایی که نفس می کشی،اینجایی که نفس می کشم
کمرنگ اما عمیق
عمیق،چون میترسم از دنیایی که هنوز آماده اش نیستم
ترس از خاک شدن...
تازه آماده شده ام برای زندگی در دنیایی که تازه یافتمش ،،،لمسش کرده ام
"اشتباهی که اتفاقی شد...شاید هر برعکس! "...این است تمام سرنوشت من
" N.CR "
مینویسم تا بدانی دوریت با من چه کرد....!!!!
فقط میخواست...
نه؟ چی میخواست ...چیزی نخواست واسه ما...هیچی
خودت دیدی دعامون بی اثر بود...
دعام بی اثر بود...
پس خدا چی خواست...؟
میبینم میری و میبینی میرم...
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه میشه زنده باشم نه بمیرم....
پس خدا نخواست...
خدا از حسرت ما با خبر بود...
خودش ما رو برای هم نمیخواست...
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماه نورانی رمضان بر همگان مبارک باد
یک روز صبح بودا در میان مریدانش نشسته بود که مردی به آن ها نزدیک شد.
پرسید: خدا وجود دارد؟
بودا پاسخ داد : بله ، خدا وجود دارد.
پس از ناهار ، مرد دیگری ظاهر شد.
پرسید خدا وجود دارد؟
بودا پاسخ داد : نه ، خدا وجود ندارد.
عصر همان روز ، مرد سومی همین پرسش را از بودا کرد،و پاسخ بودا این بود:
باید خودت تصمیم بگیری.
یکی از مریدان گفت : استاد ، این که نابخردانه است. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟
بودا پاسخ داد:چون اشخاص متفاوت بودند.
هرکس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود : برخی با قطعیت ، برخی با انکار و برخی با تردید.
مکتوب (پائولو کوئلیو )